مرا...
مرا بی احساس می خواند
و نگاه سرد و بی تفاوتم را محکوم می کند...
محکومم می کند به سنگدلی...
به بی رحمی...
و نمی داند در این دلِ سنگ چه ها می گذرد...
خسته ام از دیدن گریه ی دخترانی که
خیال می کنند تنشان بهایی ندارد در برابر عظمت عشق...
و بی هیچ ترسی از فردا آن را می سپارند
به پسرانی که در قهقه ی مستانه شان آنها را "عشق من" می نامند...
فردایی که نمی دانند به جای "عشق من"
"فاحشه" خوانده می شوند...
[ یکشنبه 91/12/13 ] [ 11:24 صبح ] [ هستی ]
[ نظر
]