سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هستی خااااااااانم

موضوع خاصی نداره.هرچی حال کنم میذارم

بگذار اعتراف کنم

http://upload.tehran98.com/img1/o0r2yfzd0pnrm6le3js.jpg


بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده

فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده...

اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم

باور نمیکنم اینک بی توام
کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری

کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی

تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ، تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم...

کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ، با چشمهایم نازت کنم
در حسرت چشمهایت هستم ،چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد

بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده

http://upload.tehran98.com/img1/0ftm7qvwhgjxyp0wvyc.jpg


در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ، هنوز هم عاشقم ، عاشق آن

هانه هایت...

کاش بودی و به بهانه هایت نیز راضی بودم ،

کاش بودی و من دیگر از سردی نگاهت شاکی نبودم

هر چه خواستم از تو بگذرم از همه چیز گذشتم جز تو
، هر چه خواستم فراموشت کنم همه را

فراموش کردم جز تو ، هر چه خواستم به خودم بگویم هیچگاه ندیدم تو را ، چشمهایم را بستم و باز

خواستم بگویم بی خیال ، بی خیالت نشدم و به خیالت تا جایی که فکرش هم نمی کنی رفتم...

میخواستم با تنهایی کنار بیایم ، دلم با تنهایی کنار نیامد ،

میخواستم دلم را راضی کنم ، یاد تو بازم

به سراغم آمد ، میخواستم از این دنیا دل بکنم ، دلم با من راه نیامد ...

http://upload.tehran98.com/img1/90p6hf0v72fiufm61y.jpg


بگذار اعتراف کنم که دلم در چه حالیست ، بدجور از نبودنت شاکیست ، هر جا هستی برگرد

که اصلا


حالم خوب نیست....

[ جمعه 92/1/16 ] [ 5:0 عصر ] [ هستی ] [ نظر ]
میگذرد..

ازشیخ بهایی پرسیدند:سخت میگذرد!چه باید کرد؟

گفت:خودت میگویی سخت میگذرد،سخت که نمیماند!

پس خداروشکر که میگذرد و نمیماند...!


[ چهارشنبه 92/1/14 ] [ 4:8 عصر ] [ هستی ] [ نظر ]
دختر

در اولین صبح عروسی ، زن و شوهر توافقکردند که در را بر روی هیچکس

باز نکنند.ابتدا پدر و مادرپسر آمدند،زن و شوهر نگاهی به همدیگر

انداختند،اما چون از قبل توافق کردهبودند ، هیچکدام در را بازنکرد.ند.ساعت

بعد پدر و مادر دختر آمدند.زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.اشک

درچشمان زن جمعشده بود و در این حال گفت:نمی تونم ببینم که پدر و

مادرم پشت درباشند و در را روشون بازنکنم.شوهرچیزی نگفت ، و در را

برویشان گشود.اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت.سالها گذشت

خداوند به آنها چهار پسر داد.پنجمین فرزندشان دختر بود.برای تولد این

فرزند ، پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند راسر برید و میهمانی مفصلی

داد.مردم متعجبانه از او پرسیدند:علت اینهمه شادی و میهمانی دادن

چیست ؟مرد بسادگی جوابداد:چون این همون کسیه که در را برویم باز میکنه       !   

♥سلامتی همه دخترای با محبت



[ جمعه 92/1/9 ] [ 11:44 صبح ] [ هستی ] [ نظر ]
اسب رویاهایم


دیگر اسب رویاهایم نیز مرا با خود نمی برد ...

حتی چند قدم آنطرف تر ...

 


[ جمعه 92/1/9 ] [ 11:41 صبح ] [ هستی ] [ نظر ]
مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه